سحر شرمنده از روی تو گردید مشامش سرخوش از بوی تو گردید
چنان با شوقی جان دادی که حتی شهادت ، آفرین گوی تو گردید
اواخر بهمن سال 1365بود که من و سید عباس در عملیات کربلای 4شرکت کردیم و سید عباس در آن عملیات شیمیایی شد و من هم مجروح شدم و فرمانده گفت که سید عباس با این حالش به عقب برگرددتا درمان شود و 18روز به مرخصی رفتیم و بعد از مرخصی دوباره به خط2 شلمچه رفتیم و تقریباً 13روز در آنجا بودیم که در این چند روز سید عباس صبح زود از خواب بیدار می شد چایی دم کرد و بعد از چند بار پشت سر هم بچه ها را صدا می زد که بیایند چایی بخورند وقتی می دید که کسی بیدار نشد یک لیوان چایی برای خودش و من می گرفت و بقیه را می ریخت و بعضی اوقات که من هم دیر می کردم چایی مرا هم خودش می خورد ساعت 2:30بعداز ظهر در تاریخ 12/12/65 آماده باش دادند لباس و مهمات را برداشتیم و بعد عکس یادگاری با تمام بچه ها گرفتیم و مقداری کمپوت خوردیم و 8نفری سوار وانت شدیم و حرکت کردیم و هنگامی که پیاده شدیم خمپاره آمد و 4نفر از بچه های ما که بسیجی بودند در جا شهید شدند و مادر پشت خاکریزها تا ساعت 8:30شب در آنجا ماندیم تا دستور عملیات اعلام شود ساعت 9شب زمانی که هوا تاریک شد دستور حمله دادند که این عملیات دنباله کربلای 5و در کنار پتروشیمی عراق در شلمچه بود .
فرمانده گروهان که آقای مسافری بود در جلو ایستاده بود و سید عباس جزء هفتمین نفر و جزء آرپیچی زن بود و ما به شکل ستونی حرکت می کردیم و وارد میدان مین عراق شدیم همان جا عراقیها در کمین بودند و سه نفر از عراقیها به سمت ما تیراندازی کردند و بقیه عراقیها هم متوجه ما شدند و کل نیروهای ما که 400نفر بودیم در این تیراندازی100نفر مجروح شدند و تقریباً این درگیری در میدان مین نیم ساعت طول کشید 20نفر از بچه ها که شهید شده بودند در یک گودال گذاشتیم و سد عباس هم سه تیر به کمرش اصابت کرد و من با چفیه کمرش را بستم و بعد از 2 یا 3 دقیقه طول نکشید که سید عباس شهید شد حتی فرصت این نشد که حتی یک کلمه به من بگوید به خود پیچید و شهید شد و من هم از ناحیه پا مجروح شدم و جراحتم شدید بود نتوانستم شهید سید عباس را به عقب آورم و چون دیگر نیرویی نبود به 50متر عقب تر آمدیم .
خداحافظ ای سید عباس ، ای گلبرگ خونین شلمچه ، خداحافظ ، رفتی خدا را به بلندترین فریادها صدا زدی . من ماندم و داغ ماند و خاطره هایی که از آن روزهای برادرانه مانده است من دیگر چه بگویم ؟...
در شبی که هیچ یاوری نبود
فقط می توانم این را بگویم که ....
عباس جان شهادتت مبارک
مرا از خط مقدم به بیمارستان شهید بقایی اهواز بردنند و از آنجا به بیمارستان امیر کبیر اراک بردنند و تقریباً 7شب در آنجا بودم و بعد مرا به مازندران بیمارستان بوعلی سینا ساری انتقال دادند و تعاون سپاه قائمشهر ساعت 2:30شب با آمبولانس به خانه آوردند .
مادر شهید سید عباس بیدار بود و در را باز کرد و از من پرسید قاسم فرزند من کجاست ؟
گفتم من مجروح شدم و آمدم و عباس آنجا ماند . مادرش گفت من خوابش را دیدم که شهید شد . عباس جان در نمازت با خدا چه گفتی که معبود اینگونه زود پذیرفت در کدام باغ به کشت پرداختی که وجودت این گونه شکوفا شد آیا من را سعادت نبود که به آن محضر راه ندادند .صبح از طرف بنیاد شهید به منزل ما آمدند و از عملیات و نحوه مجروح شدنم پرسیدند ، نتوانستم بگویم که سید عباس شهید شد چون در آن جمع بردارش حضور داشت ، بعد از منزل خارج شدم و از عملیات و نحوه شهادت سید عباس را گفتم و آنها پیگیری کردند و توانستند شهید سید عباس و 23 نفر از شهدای دیگر که در کنار سید عباس بین خاکریز ایران و عراق پیدا کنند و بعد از 44روز به من اطلاع دادند و صبح پیش برادرش رفت و خبر دادم که شهید را می خواهند بیاورند و شهید را با آن چفیه ایی که دور کمرش بستم و مقدار پولی که قبل از رفتن در کارگاه بلوک زنی محل کار کرده بودیم و 1200تومان مزد گرفتیم در جیبش بود شناسایی کردم و بعد از آن تشییع کردیم و در زادگاهش به خاک سپرده شد عباس جان دنیای بی تو سخت است ای خوش انصاف ، در قنوتم دلتنگی توست در سجده ام بی تابی فراقت و در رکوع ام دوری از شهادت ، عباس جان سکوت غربت مان دردناک ترین درد است که تاب و تحمل را از وجودم گرفته است .
رفتی من مانده ام و راه نا تمام ! ...
بعد از شهادت سید عباس در 5 یا 6 عملیات از جمله عملیات کربلای 10، پا تک فاو ، عملیات مرصاد روز آزادسازی خرمشهر شرکت کردم و شهادت را دوست داشتم ولی نصیبم نشد .
عباس جان خاطره عزیزت را در لحظه لحظه عمرم زنده نگاه خواهم داشت
راوی : (دوست و همسنگر شهید) جانباز آقای قربان قربانی